یکی از سخت ترین روزای زندگیم از لحاظ فشار خستگی و روحی دو روز اول کارم بود و میدونید چی سخت ترش میکرد ، اینکه وسط گریه‌هام میدونستم برنامه ی خدا از برنامه ی من قشنگتره ، نه که بگید الان که اروم شده میگه ها ، واقعا میدونستم ، اما از طرفی هم نمیتونستم ذهنمو خاموش کنم ، مدام میگفتم :

چرا من ؟ چرا اینجا ؟ چرا باید سختی بکشم تا حکمتشو بفهمم ؟ چرا باید با سختی کشیدن مهارت بدست بیارم؟ من که به خدا اعتماد کردم چرا اینجوری شد ؟ چرا باهام بد حرف میزنن ؟ من گه میگفتم پارتی من خداس پس چرا یه نفر دیگه با پارتیش رفت اون بخشی که من میخواستم ؟ چرا همه با من بدن ؟ من چقد دوست نداشتنی‌ام ، چقدر بدرد نخورم

ببینید یه ریز میگفتم ، بعد خب از طرفی هم میدونستم خدا برا من بد نمیخواد ، ولی ذهن کوچک انسانیم نمیتونست بفهمه ، و چون نمیفهمید حکمت پشتشو گریه میکرد

همون موقع که گریه میکردم میدونستم قراره پشیمون و شرمنده بشم

هنوزم سخته هنوزم له میشم تو شیفتا ، هنوزم کسی باهام حرف نمیزنه هنوزم قبل هر شیفت مضطرب میشم ، هنوزم وقتی کاریو نمیتونم انجام بدم شروع میکنم خودتخریبی و یه ریز سرزنش میکنم خودمو

اما میدونم قشنگتره ...